سفارش تبلیغ
صبا ویژن



لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن ... - گل نرگس ... مهدی فاطمه






درباره نویسنده
لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن ... - گل نرگس ... مهدی فاطمه
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
کربلا و امام حسین (ع)
مشهد و امام رضا (ع)
سوریه و بی بی زینب (س)
سفرنامه جنوب و غرب
من و تو
دل نوشت ها
رمضان
نازنین زهرا
متفرقه
تقریبا سیاسی
سفر مقام معظم رهبری به کرمانشاه
سردار شهید مهدی زین الدین
شهید سید رحیم خمیس آبادی
مناسبت ها و مراسم ها
مسابقات و طرح های مذهبی
زندگی نامه حضرت ابالفضل (ع)
ضیافت اندیشه 1389
قرار بود بریم ،ولی موندیم !

ذکر ایام هفته


لینکهای روزانه
گل نرگس...مهدی فاطمه ! [806]
[آرشیو(1)]

لینک دوستان

وبلاگ گروهی فصل انتظار
دست خط ...
لبگزه
شلمچه
حضور نور
مسجد ولیعصر (عج) کنگان
نجوای شبانه
پاک دیده
چفیه
آسمان سرخ
حرف دل
مجنون صفت
نیار یعنی آرزو
سحرخیز مدینه کی می آیی ؟
نوشابه ای با طعم بهائیت
خدای شاپرک ها
کمان نیوز
او خواهد آمد...
حدیث نفس
حجاب غیبت
حس غریب
*دفاع مقدس*
حریم یاس
مزار شهدا
منتظر کوچک
وب نوشته های حاج محمد
حدیث دل
تا کرببلا هست زمین را عشق است
دل نوشته های دو دختر شهید
گذر اقاقیا
عکس بان
ذهن نوشت
منتظر قائم آل محمد
زیباترین شکیب
چادر خاکی
من از دیار حبیب م
وادی
آوینار
الهی من لی غیرک ...
احسان پسر خوب مامان و بابا


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن ... - گل نرگس ... مهدی فاطمه


لوگوی دوستان




آمار بازدید
بازدید کل :998429
بازدید امروز : 73
بازدید دیروز :21
 RSS 

دیدار با بسیجیان استان کرمانشاه ؛

ورزشگاه امام خمینی (ره) کرمانشاه

ساعت 8 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

تا دم دمای صبح خواب به چشمام نیومد ، داشتم حاشیه های استقبال از رهبری رو می نوشتم که خوابم برد ، هنوز چشمام حسابی گرم نشده بود که با صدای گوشیم چشامو به زور باز کردم ؛ 38 تماس از دست رفته گویای تلاش بی وقفه دوستم جهت بیدار کردن من برای رفتن به دیدار رهبری بود ! به هر زحمتی بود از رختخواب دل کندم و آماده شدم ؛ هنوز 8 صبح نشده بود که دوست عزیزم اومد دنبالم ؛ دیدار ساعت 10 بود و به خیال خودم خیلی زود داشتیم می رفتیم ولی وقتی به ورزشگاه حضرت امام رسیدیم فهمیدم چقدر دیر اومدیم ! جاده رو بسته بودن و تموم طول جاده پر بود از بسیجیان مشتاق دیدار مقتدا ؛ ما هم مثل بقیه کارت های ملاقات رو درآوردیم و رفتیم توی صف طولانی انتظار ...
اونقدر جمعیت زیاد بود که بعید میدونستم حتی بشه بریم داخل حیاط ورزشگاه ! چه برسه به سالن ...

ساعت 8:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

حس میکردم بعضی از خانوما کرمانشاهی نیستن بنابراین یه کم به نحوه ی حرف زدنشون دقت کردم ، دیدم که درست حدس زدم !
از تموم شهرستان ها اومده بودن ؛ اسلام آباد ، کرند غرب ، هرسین ، کنگاور ،  ثلاث ، سنقر و ...
توی فکر بودم که دیدم دوتا دختر زل زدن به ما ، بهشون لبخند زدم ، یکیشون رو به من و دوستم گفتن :
- شما کرمانشاهی هستید ؟
- بله ؛ شما ولی کرمانشاهی نیستید ؛ اهل کجایید ؟
- کنگاور ؛
- اووه از اونجا تا اینجا اومدید ! خب صبر میکردید بیان شهرتون ؛
- ما روز بیستم اومدیم دیدن آقا ؛ امروز هم دلمون طاقت نیاورد اومدیم ! شهرمون هم که بیان میریم حتمأ :)
- ماشا الله به همت شما ...

دیگه چیزی نداشتم بگم ؛ توی ذهنم مدام با خودم تکرار میکردم : آنچه سعیست من اندر طلبت بنمایم ...

ساعت 9:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

حدود یک ساعت و نیمه که دم در منتظریم و هنوز درب ها باز نشده ؛ با گذشت زمان نه تنها چیزی از ازدحام کم نمیشه بلکه هر لحظه بیشترم میشه ؛ یهو یکی از سپاهی ها عصبانی میشه و میگه : خواهرا دیگه جا نیست ، اینقدر هل ندید ؛ درب باز نمیشه ؛ از پنج صبح جمعیت داره میره داخل ، دیگه ظرفیت پره ؛ واینسید اینجا ، برید دیگه ؛
من گفتم : مگه کارت ها رو به تعداد و ظرفیت سالن نمیدن ؟؟ یعنی چی جا نداریم ؟ ما نیومدیم شمارو ببینیم که !!
همه مون عصبانی هستیم ؛ یکی از دخترا یه شعار میده و کارتشو میاره بالا ، بقیه هم سریع تکرار میکنن و توی یه حرکت صدتا دست بلند میشه !
سپاهی ها و نظامی ها دیگه دارن کلافه میشن از این همه سماجت ! مدام میگن دیگه جا نیست برید اما هیچکس گوش نمیده ؛

ساعت 9:50 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

واقعأ لحظات به کندی میگذره ، ساعت داره به 10 نزدیک میشه و بیرون ورزشگاه هم صدا نمیاد ؛ همه و مخصوصأ من کلافه شدیم ولی دلم نمیاد برم ؛ ته قلبم یه امید دارم که بالاخره میریم تو ؛
باز یکی میاد و میگه برید خونه هاتون ، جا نیست ! این بار هم مثل دفعه قبل یه تعداد میرن و کمی خلوت تر میشه ...

ساعت 10  صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

نه صدایی از داخل میاد و نه خبری :( کم کم دارم ناامید میشم که یکی میاد و میگه : خواهرا برید تو صف بایستید ، همه تون میرید داخل فقط آروم باشید و با نظم ؛ یه کم جا باز شده ؛
یه ولوله ای تو جمع میفته ؛ همه مرتب میشن و توی یه صف قرار می گیرن ؛ مسیر رو باز میکنن و ابتدای مسیر اول کارت های ملاقات رو می گیرن ؛ یکی از دوستام کارت ملاقات نداره و خیلی استرس گرفته که مبادا راش ندن ؛ اشک توی چشماش جمع شده و با یه حال خاصی میگه خدایا به امید تو ...خودت میدونی چقدر دوست دارم آقامو ببینم ... خودت جورش کن ؛
پشت سر هم داریم میریم تو ، من کارتمو میدم و بعد نوبت دوستمه که کارتشو بده ، یهو اون خانومه که کارت ها رو میگیره بدون اینکه از دوستم کارت بخواد دستشو به سمت نفر بعد از دوستم دراز میکنه و میگه کارت ! و به همین سادگی دوستم از گیت اول رد میشه :)

ساعت 10:05 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

به گیت دوم حفاظت میرسیم و یه بازرسی بدنی انجام میشه ؛ بعد وارد محوطه حیاط میشیم ؛ یه تعداد از خانوما میدون به سمت ورزشگاه ؛
یه تعداد هم مثل من آروم آروم داریم میریم ؛ یه ایستگاه پذیرایی بین دو گیت حفاظت زدن و خیلی از دوستام اونجا مشغول پذیرایی از مردم با شربت و شیرینی هستن ...
یه خانوم مسن شربت رو دستش میگیره و میگه : خدایا یعنی میشه وقتی امام زمان هم اومد باز ما توی همین حال و هوا باشیم ؟ یعنی میشه ما هم جزو مشتاق های دیدار اربابمون باشیم و از یاراشون ؟ یعنی میشه  ..... ؟!
شربت و شیرینی رو همراه با یه بغض و البته هیجان میخوریم و به گیت سوم می رسیم ؛ یه بازرسی بدنی و تموم ... یعنی دیگه میتونیم بریم آقا رو ببینیم ...

ساعت 10:10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

وارد سالن که شدم درب رو روی بقیه بستن و گفتن توی حیاط باشید ؛ دیگه واقعأ جا واسه نفس کشیدن هم نیست !
یه خانومی اشکاش جاری شد و گفت : عیب نداره ، همین که تا اینجا هم اومدیم خدایا شکر ، لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن .... خیلی واسم جالب بود ! واقعأ چیزی نداشتم بگم ... تا حالا این همه عشق و علاقه مردم به رهبر رو به این قشنگی لمس نکرده بودم ...

ساعت 10:15 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

تازه فهمیدم رهبر خیلی وقته تشریف آوردن و مراسم هم شروع شده ؛ یه آقایی به نمایندگی از ما واسه رهبر شعر خوندن ؛ بعد یه سرود اجرا شد و بعد هم ورزش باستانی ؛ اگر خسته جانی بگو "یا علی " بعد مردم با صدای بلند و یه حال ِ دیگه ای میگن : "یا علی "
ورزش باستانی که تموم شد ؛ سردار جعفری صحبت کردند و خلاصه همه این مقدمات انجام شد و نوبت به سخنرانی حضرت آقا رسید ...

ساعت10:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :

آقا میخوان صحبت کنن ، تموم جمعیت بلند میشن و شعار میدن : " صل علی محمد نائب مهدی آمد ... صل علی محمد بوی خمینی آمد ..."
ولی یه شعار بود که بدجور به دل می نشست و اونم این بود : " ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ... "
خلاصه حضرت آقا شروع کردن : "...  اگرچه از گذشته، هم از دور، هم از نزدیک، منطقه‌ى  کرمانشاه و مردم کرمانشاه را تا حدود زیادى میشناختم، اما در این دو سه روز کوتاهى که خداوند توفیق داد با شما مردم عزیز در بخشهاى مختلف ملاقات کردم و مطالعه کردم و رفتارها را دیدم، ارادتم به کرمانشاه و کرمانشاهى بیشتر شد... "

من تقریبأ جزو آخرین نفرات بودم و از دور آقا رو می دیدم ؛ هی قدمو بلند میکردم که آقا رو ببینم یهو یاد یه شعری افتادم : " گردن کشیده م که تماشا کنم تو را ... " خلاصه خداروشکر یه دل سیر آقا رو دیدیم ...

-------------------------------------------
پ.ن.1 : ماه من !  هنوز هم در باورم نیست در هوایی نفس می کشم که عطر نفس های تو جاری ست ...

پ.ن.2 : حال و هوای این روزهای شهرم و مردمش قابل توصیف نیست ... خدایا شکر ...

پ.ن.3 : نوای وبلاگ:تا تو ای بهار تازه آمدی/سروهای سرفراز آمدن/مثل رودخانه های پرخروش/عاشقان به پیشواز آمدن...

پ.ن.3 : التماس دعا / یا علی و یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 2:32 عصر روز شنبه 90 مهر 23